کریستوفر دوبلگ در کتاب تراژدی تنهایی مینویسد که مصدق زندگی شخصی خود را از مسائل عمومی جدا میکرد؛ البته «بیشک از هر دو پهلوی متنفر بود، اما نه به خاطر آنچه با او کرده بودند: به خاطر آنچه با ایران کرده بودند.»، اما خدیجه سالهای طولانی بعد از آن حادثه زندگی کرد. اینجا هم استفاده از واژه «زندگی» خالی از ایراد نیست. او گاهی آرام و گاهی آشفته بود، اما هرگز درمان نشد.
یک: نیمههای آذر ۱۳۱۹ رفیق سوییسی محمدرضا پهلوی برای معالجعه درد شدیدی که در رودههایش احساس میکرد در بیمارستان نجمیه تهران بستری شد. از قضای روزگار، پزشک معالج او غلامحسین مصدق، یکی از فرزندان محمد مصدق بود.
مصدقِ پدر آن روزها بدون جرم یا حتی اتهام مشخصی در بیرجند زندانی بود و چندان حال و روز مساعدی نداشت. جسم و روحش در عذاب بود و هرچند نسبت به زندانیان دیگر از شرایط بسیار بهتری بهره میبرد، همیشه احساس خفگی و بیحالی میکرد؛ گویا خودش را باخته بود.
غلامحسین به امید نجات پدرش، به پرون نزدیک شد و با محمدرضا هم که گاهی برای ملاقات دوستش به آنجا میآمد دوستی صمیمانهای برقرار کرد. سرانجام زمانی که شرایط را مناسب دید، از ولیعهد خواست تا برای آزادی پدر بیمارش قدمی بردارد و نزد رضاشاه وساطت کند. با دخالت ولیعهد، مصدق از زندان بیرجند آزاد شد و به ملک شخصی خود در احمدآباد برگشت. البته «آزادی» برای آنچه واقعا روی داده بود واژهای اغراقآمیز است، زیرا مصدق در خانهاش محبوس و زیر نظر بود. شاید اگر چند ماه دیگر در زندان میماند، با سقوط رضاشاه و اعلام عفو عمومی خود به خود از حبس رها میشد. شاید هم ضعف و بیماری و افسردگی شدید او را از پا میانداخت و عمرش به پایان دوره رضاشاه نمیرسید. پذیرش این شایدِ دوم یعنی اینکه محمدرضا در زمان ولیعهدی واسطه نجات مردی شد که مقدر بود سلطنت او را به مخاطره بیندازد و به دشمنی بزرگ برایش تبدیل شود.
دو:، اما ماجرای این حبس و آزادی به همین طنز تاریخی چند سال بعد محدود نمیشد و رنج و تلخی بزرگی همان وقت در خانه در انتظار مصدق بود. دختر کوچکش خدیجه از دیدن صحنه بازداشت و انتقال پدرش ضربه روحی شدیدی خورد؛ گویا طبق سنت زمانه، ماموران اجرای حکم، بازداشتی را با خشونت بُردند و کمی اهانت هم چاشنی کارشان کردند. خدیجه که همراه با دیگر اعضای خانواده به خانه برگشت یکسره گریه میکرد و با ضجه و فریاد پدرش را صدا میزد. روز به روز حالش بدتر شد و چند بار هم کاملا از هوش رفت. افسردگی شدید او را تباه کرد. مصدق که به خانه برگشت با این درد بزرگ مواجه شد.
«بارها و بارها اعلام کرد که این تراژدی تقصیر او بوده و در اتاقش پشت در بسته بابتش گریه میکرد.»، اما از سیاست فاصله نگرفت و در دهه ۱۳۲۰ و اوایل ۱۳۳۰ خودش را «وقف مبارزه با میراث رضاشاه و جاهطلبیهای محمدرضا شاه کرد».
کریستوفر دوبلگ در کتاب تراژدی تنهایی مینویسد که مصدق زندگی شخصی خود را از مسائل عمومی جدا میکرد؛ البته «بیشک از هر دو پهلوی متنفر بود، اما نه به خاطر آنچه با او کرده بودند: به خاطر آنچه با ایران کرده بودند.»، اما خدیجه سالهای طولانی بعد از آن حادثه زندگی کرد. اینجا هم استفاده از واژه «زندگی» خالی از ایراد نیست. او گاهی آرام و گاهی آشفته بود، اما هرگز درمان نشد.
متخصصان، چه در ایران و چه در جای دیگری از جهان چارهای برای بهبود حال او پیدا نکردند. سال ۱۳۸۲ از دنیا رفت و به قول دوبلگ «شاید واپسین قربانی رضاشاه پهلوی بود».